دوباره سرش در میان مرمر دستشویی فرو رفت. صدای عق زدن و بوی ترش استفراغ با هم آمد. بعد هم مزه ی آن. کمی که آرام شد سرش را بالا گرفت.در آینه خیره شد .دقیقا هیچ چیز ندید.چیزی برای دیدن وجود نداشت.تمام شده بود. و خیلی وقت بود که می دانست.به روی خود نمی آورد.
مقداری آب به صورتش زد.در دستشویی را باز کرد. و دوباره در شلوغی رقص گم شد...
۲ نظر:
Salam.Webloge kheyli jalebiye.In matnesh baram kheyli jaleb bood.
خيلی بده آدم تو آينه که نگاه کنه چيزی نبينه!
قشنگ بود.
ارسال یک نظر