۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رویا

پیاده بودیم و به جلو می رفتیم در جنگلی از درختان تنومد و سر به فلک کشیده ، نور خورشید به زحمت به ما می رسید . یادم نمی آید چه کسانی همراهم بودند ، فقط می دانم که تنها نبودم . به اتاقکی رسیدیم در میان جنگل ، بنایش قدیمی بود ، شبیه بناهای قرون وسطایی . یک در داشت که می شد از آن وارد اتاقک بشویم . وارد شدیم . درون اتاق هیچ چیز نبود جز راه پله ای که به اعماق زمین می رفت . عرض در ورودی اتاق به اندازه ی عبور یک نفر بود اما عرض پله ها بسیار زیاد . شاید بیست نفرمی توانستند روی یک پله کنار هم بایستند . از پله ها پایین رفتیم .
در ابتدای مسیر هیچ چیز روی پله ها نبود . فقط سایه هایی بر روی پله ها می رقصیدند . سایه هایی از انعکاس نور آتش مشعل های روی دیواره ها . پس از مدتی روی پله ها کوتوله هایی ظاهر شدند . قدشان به زحمت تا زانو هایمان می رسید . گوش های نوک تیزی داشتند . مردهایشان کلاهی به سر داشتند و زن ها پیش بندی بسته بودند . با عبور ما از کنارشان فقط سرهایشان را تکان می دادند .
به پایین پله ها رسیدیم . ردیفی از اتاق های به هم چسبیده همانند سلول هایی تا ابد در جلوی رویمان قرار گرفته بود . دو راهروی طویل هم در دو طرف این اتاق ها قرار داشت که اجازه می داد بتوانیم از هر دو طرف اتاق ها واردشان شویم . در راهرو ها که تاریک و نمور بودند به پیش رفتیم و در هر اتاقی سرک کشیدیم . در تمام این مدت صدایی در وجودم پیچیده بود ، صدایی که می گفت : " در اینجا موجوداتی زندگی می کنند که سالیان بسیار دور ، آن بالا ، بر روی زمین می زیستند ، موجوداتی که اکنون آدمیان گمان بر نیستی شان دارند . اما ایشان زنده اند . "
پس از مدتی نمی دانم چه شد که ناگهان تنها بودم . دیگر کسی همراهم نبود . فقط خودم بودم که از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم . به اتاقی وارد شدم که کتابخانه ای در آن بود ، کتابخانه ای بسیار بزرگ ، آن قدر عظیم که حتی با چرخاندن سر رو به بالا نمی توانستم قفسه های آخر آن را ببینم . انگار که همه ی کتاب های دنیا آن جا بودند ...
در راه برگشت روی پله ها دیگر خبری از کوتوله ها نبود . به تنهایی از پله ها بالا رفتم . به جایی رسیده بودم که در اتاقک ورودی را از پایین پله ها می دیدم . دختر بچه ی کوچکی روی پله ها نشسته بود . مرا که دید بلند شد و شروع کرد به پایین آمدن از پله ها . لباس آبی رنگی به تن داشت . نمی دانم ، شاید هم صورتی . تنها یادم می آید که موهایش طلایی بودند .
به هم که رسیدیم شروع کرد به حرف زدن . عجیب بود . نمی دانستم که کیست . اما انگار از اعماق وجودم می شناختمش . حرف که می زد فکر می کردی تمامی خرد دنیا با تو مشغول صحبت است . اما شیرین بود و لطیف . انگار که دخترک خودم بود ...
از اتاقک بیرون آمدیم . از جنگل خبری نبود . در وسط شالیزار های شمال بودیم . گفت دلم پفک می خواهد . بلندش کردم و روی شانه هایم گذاشتمش . شروع کردم به دویدن . سرم را محکم چسبیده بود و می خندید . سریعتر می دویدم تا محکم تر بغلم کند ...
به دکه ای در کنار جاده رسیدیم . از روی شانه هایم پایین آمد . به کنار دکه رفتیم تا پفک بخریم . بعد از این که پفک ها را گرفتیم از فروشنده خواستم که یک بسته سیگار وینستون لایت به من بدهد . سیگار را که آورد دخترک گفت : " من هم سیگار می خواهم . " و فروشنده بسته سیگاری گذاشت روی پیشخوان که رویش نوشته بود : Winston Kids .
از خواب بیدار شدم .

۱ نظر:

nazi گفت...

خیلی جالب بود ! عین فیلم سینمایی .
می دونی اگه این رویا رو برای یونگین ها تعریف کنی چقدر از توش مطلب درمی آرن ؟
کاش منم یکی از این شبها از این خوابها می دیدم ....