۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مادربزرگم


ای وای مادر بزرگ ، رفتی . مگر همین یک ماه پیش نبود که با همان شیطنت همیشگی ات می خندیدی ؟ آخر چطور یک ماهه این اتفاق نحس افتاد ...
مادر بزرگ رفتی و حسرت خیلی چیزها را بر دلم گذاشتی . حسرت این که روزی ترکی را به من کامل یاد دهی ، حسرت رقصیدن با تو در شب عروسی ام ، حسرت اینکه روزی از قصه هایت من روایتی بسازم ، قصه ی فرار تو که دختر کدخدا بودی با یک پسر ساده ی روستایی از ده و ازدواج نکردن با پسر عمویت ، قصه ی حمله ی توده ای ها به روستایتان ...
مادر بزرگ ، حالا دیگر ما شب های یلدا کجا جمع شویم ، حالا دیگر هر سال شب محرم کجا تا صبح حلیم هم بزنیم ، دیگر هر روز اول نوروز کجا برویم ، حالا دیگر ما کجا جمع شویم و خانواده ای باشیم ...
ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ، ای وای مادر بزرگ ...

۶ نظر:

khalaj گفت...

salam behrooz dadash
agha tasliat migam behet khoda behet sabr bede-Mohammad Khalaj 

DENA گفت...

:(

Mephisto گفت...

تسلیت میگم آقا جان :(
نمیدونم چه جور دردی...
Hope you somehow,find peace and the strength to bear it ...l

nazi گفت...

روانش شاد ...

فرناز گفت...

ای وای مادر بزرگ ...:(

بهروز گفت...

مرسی بچه ها