۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

ای روشنی صبح به مشرق برگرد


صبح ها که از خواب بیدار می شوم مثل سگ می مانم ، پاچه ی اولین نفری را که ببینم می گیرم . این وضعیت ادامه دارد تا اواسط ظهر . مگر این که همان اوایل صبح - که برای من ساعت نه و ده است - یکی از آدم هایی که دوستشان دارم ، سر و کله شان پیدا شود و آرام آرام با گذراندن وقت با آن ها به حالت طبیعی غیر سگم برگردم . مثل خورشیدی می شوند که می تابند و این یخ را باز می کنند !
تابستان امسال ، تقریبا کل سه ماه را کار خاصی نداشتم . روزهای فرد بی کار بودم و روزهای زوجش را کلاس فرانسه می رفتم ، ساعت نه صبح . معلم کلاسمان از همان آدم هایی بود که یخ من را باز می کنند . دختری بود شاید هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر . سر صبحی آن قدر با نشاط و انرژی فرانسه صحبت می کرد که احساس می کردی تنها کاری که در این لحظه باید انجام بدی این است که تلاش کنی فرانسه صحبت کنی . خنده هم از روی لبش محو نمی شد ، آنقدر می خندید تا تو هم بالاخره مجبور شوی بخندی .
حالا یک هفته ای می شود که کلاس مان تمام شده و من دلم برایش تنگ شده .



۲ نظر:

DENA گفت...

:)

Samaneh گفت...

khoda ishalla ta terme ba'd bozorge!!aadamaye del va kon,del tang kon tar hastan