۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

من خل شدم ، همین !

یه لواشک گنده ، یه پارچ آب و یه کتاب از یه نویسنده ی ژاپنی خل و چل که بدجوری تو رو به وجد میاره ، بهتر از خیره شدن به سقف و فکر کردن به گربه ی احمقیه که امروز عمرشو داد به خدا ( یا شایدم خدا عمرشو ازش گرفت ) .

این یعنی که هنوزم می تونم انگشت وسطم رو صاف بگیرم رو به دنیا ؟!

پی نوشت : ساعت یازده و نیم شبه ، میدون تجریش . پشت چراغ قرمز ، دختر بچه ی فال فروش روی پنجه ی پاهاش وایستاده و از پنجره ی تویوتا کمری آویزون شده . چراغ سبز می شه و راننده ی تویوتا گازش رو می گیره که بره . دخترک که دستاش گیر کرده شروع می کنه به دویدن با ماشین ...

فقط می زنم توی سرم ... فقط می زنم توی سرم ...

۷ نظر:

سارا پارسي گفت...

لواشك؟؟؟؟ مگه مردها هم از اين خرت و پرت ها خوششون مياد؟ "عسل" بخور حالت جا مياد!

سمانه گفت...

1.نوع نگرش ژاپنی ها و کلآ آسیای شرق ، به زندگی و مرگ اینقدر یه جوریه که آدم آخرش این احتمال رو می ده که بالاخره یکی خله این وسط!(بین نویسنده و خواننده! یا کارگردان و بیننده یا..)
2.رسیدن به مرتبه انگشت وسط!! با عرفانیجات و اشراقیجات وطنی ،بیشتر جور در میاد تا با عوالم چشم بادومی ها!
3.زیاد دیدم..

خاتون گفت...

شما هروقت که بخواهید میتوانید انگشت وسطتتان را نثار این دنیا کنید...ولی با لبخند

بهروز گفت...

من خودمو جز مرد ها نمی دونم ، لواشکم بسیار دوست می دارم !
همون لواشک بهتره ، عسل فکر کنم قاطی پاتی کنه همه چیو !

بهروز گفت...

1. نمی شه این وسط همه با هم دور همی خل باشن ؟ D:
2.اگه این آقا ژاپنیه خیلی آمریکایی باشه چطور ؟ D:
3. من هم زیاد دیدم . ولی فکر نمی کنم زیاد دیدنمون مشکلی رو حل کنه ، همون طور که نوشتن من ، نوشتن تو ، پول دادن همه ی آدم های دنیا هم هیچ وقت این مشکل رو حل نمی کنه ... ):

بهروز گفت...

با نیشخند بیشتر جواب می ده !

سمانه گفت...

خاطرات یک گیشا؟!