۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

علی آقا


علی آقا مرد مهربانی بود ، مهم نبود که تریاک می کشید و برای بعضی از همسایه ها هم می آورد . من دوستش داشتم . نگهبان ساختمانمان بود که از وقتی یادم می آید به عنوان نگهبان برای ساختمان کار می کرد . جوان تر که بود قد و قامتی داشت برای خودش . چهار شانه و تنومند . دزد هم گرفته بود . اما حالا پیر مرد لاغری شده بود که به احترام سال هایی که در جوانی به عنوان نگهبان به پای امنیت ساختمان گذاشته بود ، کماکان برای ما کار می کرد . در کل آدم صاف و ساده و امینی بود . تریاک را هم برای مرض قندش می کشید ؛ امان از این دیابت .
مجلس ختم سوم پدرم دم در مسجد ایستاده بودم . حال خوشی نداشتم . بغضم نمی ترکید . احساس می کردم هیچ کدام از این آدم هایی که می آیند و می روند حالم را نمی فهمند . تازه با یکی از نوه ی عمه هایم - که تا آن روز ندیده بودمش - دست داده و روبوسی کرده بودم که علی آقا را دیدم که از سر کوچه ی مسجد پیچید و آمد توی کوچه .
پیرهن مشکی ساده ای پوشیده بود و کلاه نگهبانی اش را هم به سر داشت . سرش پایین بود و جلو می آمد . نزدیک که رسید سرش را بلند کرد . از صورتش پیدا بود که خیلی ناراحت است . حتی یک جورهایی فکر کردم الان است که بزند زیر گریه . اما آمد جلو ، دست داد و تسلیت گفت . وقتی که حرف زد بغض صدایش هم مشخص شد . بعد هم رفت توی مسجد . آن روز علی آقا یکی از معدود آدم هایی بود که به من آرامش دادند .

و من چند شب پیش خواب علی آقا را دیدم . علی آقایی که یکی دو سال پیش مرد و من به مجلس ختمش نرفتم .



۱ نظر:

Samaneh گفت...

khoob fekr kon,shayad hadeaghal bara margesh narahat shode bashi