۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

احساس قورباغه ای

فکر می کنم تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود . آمد و جلوی چشمهایم شروع کرد به این ور و آن ور رفتن . کاریش نداشتم ، فقط نگاهش می کردم ؛ تا اینکه درست وقتی که داشت از زیر دماغم رد می شد هوا را باشدت به داخل کشیدم . برخوردش را با ته  دماغم احساس کردم ، از آنجا هم افتاد توی حلقم و بعد هم که قورتش دادم و رفت توی معده .

زندگی سخت است ، حتی برای یک بچه مگس !

۸ نظر:

Arash گفت...

enghar rahat raft tu me'dat?!

بهروز گفت...

به همین سادگی ، به همین خوشمزگی !

سارا پارسي گفت...

خوشمزه هم بود؟! اين جزو احساسات هر خورنده اي هست ها!

سارا پارسي گفت...

لينك شديد!
اينجا كامنت خصوصي ندارد؟؟

نازي گفت...

زندگي هنوز براش شروع نشده بود كه ! پس سخت هم نبود .
در ضمن اينكه آدم بدونه چي چي نيست با اينكه بدونه چي چي هست خيلي فرق داره . من هنوز به دومي نرسيدم .

بهروز گفت...

اینجا باید از دید اون بچه مگس به زندگی نگاه کرد !

بهروز گفت...

شما هم !

سمانه گفت...

manam in tajrobe o ehsas ro dashtam!!aalie behrooz, shoroo kardan az har chi ke hessesh mikoni