۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

آن دم که چشمانت بوی گندم می داد ...

آدم عاشق شد . حوا نفهمید . حوا در فکر درخت بود . شیطان لبخند زد و نجوا کرد . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

* * *

اول :

راوی : آدم ها عاشق می شوند ؛ آدم ها به عشقشان نمی رسند ؛ آدم ها یاد می گیرند که دیگر عاشق نشوند .

در این میانه عده ای نیز به عشقشان می رسند ؛ که در هر پدیده ای می توان از داده های پرت صرف نظر کرد .

دوم :

دنیا منقبض شد . جلوی چشم هایش . آنقدر جمع شد تا در نقطه ای فرو رفت . همه جا سیاه ، جز نقطه ای نورانی ، روبرویش . می توانست دست دراز کند و با انگشت شست و سبابه نقطه را خاموش کند ...

سوم :

از این شهر و خیابان هایش حالم به هم می خورد . از این شهر و خیابان هایی که بهترین لحظات عمرم را درونشان جا گذاشتم . خاطره شدند . بغض شدند .

خاطره هایی که آنقدر غرقت می کنند که تا چشم باز می کنی ، می بینی میدان ولیعصر را داری مستقیم می روی پایین . می رسی به آبمیوه فروشی . ذرت و قارچ و پنیر می گیری و به جای اینکه در ده دقیقه تمامش کنی ، چهل دقیقه نگاهش می کنی .

اگر خاطره ها نبود ، دلتنگی نبود . عشق نبود . هیچ نبود .

کاش خاطره ها نبود ...

چهارم :

چشم ها را در آینه دید . ناله کرد : " لعنت به همه ی آینه ها " . آینه ها شکستند . توی آینه ها نگاه کرد . خودش نیز شکسته بود . گریست ...

* * *

آدم عاشق ماند . اشک هایش تاریخ شدند . حوا به خواب فرو رفت . شیطان خسته شد و روی برتافت . خدا با فرشتگان مقربش بود و هیچ ندانست ...

۷ نظر:

سمانه گفت...

بارها و بارها حس کرده ام که صدای خرد شدنم رو زیر بار خاطرات ،به وضوح دارم می شنوم.درست همون لحظه که از ته دل آرزو می کنم کاش خاطره ای نداشتم،می بینم که دارم مثل ارزشمند ترین دارایی زندگیم، از خاطراتم با چنگ و دندون محافظت می کنم!

سمانه گفت...

یادته بهت گفتم یک بار با همه وجودم عاشق شدم؟ و وقتی که وقتش رسید که بگذرم چه دماری از روزگارم در اومد..فکر کردم که گذشتم و همه چی گذشت! اما موندم تو خاطره اش! گیر کردم اون هم با تمام رنج آور بودنش!کم کم دیدم شده مثل یه جور لذت مازوخیستی. انگار ارضا می شدم از اینکه تصور کنم زمانی عاشق بوده ام و این حس که همچنان هم بودم!
گاهی صادق بودن با خود،خیییییییلی سخت می شه ولی می ارزه!
زندگی به آرامی به آدم یاد می ده که باید عبور کرد،اونقدر که یه روز به حماقت خودت بخندی که چه طور تونستی و دلت اومد با این مهلت کم،این همه وقت بمونی تو ساخته دهنت!

خاتون گفت...

اگه خاطره نبود....هیچ مشکلی برای فراموشی نبود...
هیچ اعصاب خوردی نبود....
من هم عاشقم.....میترسم از اون لحظهع ای که حوای من....

سپیده گفت...

یکی از دوستام یه بار بهم گفت من هیچ خاطره ای از گذشته یادم نمی آد، بهش گفتم خوش به حالت که در حال زندگی می کنی!! ولی اون داره تمرین می کنه که یادش بمونه که وقتی پیر شد از خاطره هاش باد کنه، برای اولین بار در زندگیم از اینکه در خاطره هام زندگی می کنم خوشحال شدم...

بهروز گفت...

فکر نمی کنم یه روزی بتونم بخندم ... (:

سارا پارسي گفت...

تا وقتي كه آدم براي خدا و آينه و خنده شيطان و خاطره و بستني و ... هرچيزي غير از خودش نقشي قائل باشه هر روز روز از دست دادن و شكستن و غمه. هر روز.

بهروز گفت...

تفکر برانگیز ترین حرفی بود که شنیدم راجع به این پست . مرسی . فکر نمی کنم به این سادگی ها باشه که همه چیز بی نقش بشن .
کماکان رو این حرف فکر می کنم (: